سپهرسپهر، تا این لحظه: 22 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

یه پسر آسمونی

پسری با کمربند زردچوبه ایی!!!

پرستار که فرشته کوچولوی مامانو آورد تا ببینیمش  یه لباس زرد پوشونده بودت.(تو بیمارستان بنت الهدی به دخترا لباس صورتی میدادن و به پسرا زرد) پدر جون تا دیدن گفتن پسرم کمر بند زردچوبه ای داره. هر کسی که میومد دیدنت همینو میگفتن. سپهر جونم پدر جون خیلی دوست دارن .خیلی هم بهت محبت کردنو میکنن.دوست دارم بهشون احترام بذاری و هر کاری تونستی براشون انجام بدی. ...
25 مهر 1390

یه اتفاق خنده دار!

گل پسر مامان!چند روزی بود که موهای خوشگلت بلند شده بود.هی امروز و فردا میکردیم تا ببریمت آرایشگاه. یه روز تصمیم گرفتم خودم موهاتو کوتاه کنم.(آخه مامانی مدرک آرایشگری داره ) خلاصه یه صندلی تو راهرو گذاشتم و آقا کوچولو رو هم نشوندم روش.وسایلمم آوردم.همه چی داشتم .پیش بندو بستمو با آب پاش موهاتو خیس کردم. مثل آقاها آروم و قشنگ نشسته بودی. کارم تموم شده بود.خیلی ناز شدی.همون موقع امیر (پسر همسایه)اومد بالا.یهو وسوسه شدم تا دور موهاتو با ماشین اصلاح خط بگیرم تا کارم کاملا حرفه ای بشه. از امیر خواستم تا ماشین اصلاحشون بیاره. اونم وقتی آورد نگفت این ماشین رو بیشترین درجشه.منم از همه جا بیخبر.و تازه یه اعترافم بکنم تا اونموقع دستم به ما...
24 مهر 1390

مراسم خوابت!

سپهر گلم! همونطور که قبلا واست گفتم خیلی بد میخوابیدی .به خاطر همین منو بابایی روش های مختلفی روت امتحان میکریم.یکی از این روشها خوابوندنت تو پتو بود. البته این روش از اونجایی شروع شد که وقتی اومدیم خونه ی آنا جونو اونا دیدن که ماشاالله چقدر گلی موقع خوابیدن پیشنهاد دادن تا یه بانوژ یا همون گهواره ی بزرگ واست تهیه کنیم تا بتونی توش راحت بخوابی.(عکسشو ایشاالله واست میذارم)) همین شد که پسر من شد یه پسر تکونی.! عجب دردسری واسه ی خودمون درست کردیم.یه بار که با پدر جونو آنا جون یه مسافرت کوتاه میرفتیم موقع خوابت تو ماشین اونقدر گریه کردی تا بالاخره مجبور شدیم کنار جاده یگوشه نگه داریم و آقا رو بندازیم تو پتو تا بخوابن.!هر ماشینی رد میشد ...
23 مهر 1390

تنهایی های منو پسرم

گل پسر مامان! ما خونواده ی مارکوپلو شده بودیم. وسایلمون روز بعد رسید.قرار بود با بقیه وسایل خونه ی پدر جون (پدر بابا)بذاریم. همیشه وقتی با اتوبوس از اصفهان برمیگشتیم . تو نیشابور بابا دکلای مخابراتو نشون میدادو میگفت محل کار من اونجاست. منم اصلا جدی نمی گرفتم که باید بریم نیشابور زندگی کنیم. اما وقتی بابایی گفت چه روزی وقت داری بریم دنبال خونه.دیگه باورم شد. بازم جدایی و دوری از خونواده.قسمت منم این بود. شما که شیر خشکی شده بودی گذاشتیمت پیش آنا جونو .با بابایی رفتیم دنبال خونه. یه آپارتمان صفر پیدا کردیم .طبقه ی دوم با کلی پله.خونه هم طرح دوبلکس بود و برای رفتن به اتاق خوابا باید چند تا پله رو میرفتیم بالا. ما هم که تجربه...
19 مهر 1390

10 عادتی که به کاهش وزن کمک می کند:

1. عادات غذایی خود را ارزیابی کنید. آیا شب ها دیرهنگام غذا می خورید، درهنگام آشپزی به غذا ناخنک می زنید، باقیمانده غذای کودکتان را شما تمام می کنید؟ نگاهی به اطراف بیاندازید، تشخیص رفتارهایی که می توانید تغییرشان دهید آسان خواهد بود ، تغییراتی که می توانند کالری بزرگی را ذخیره کنند . 2. اگر در رسیدن به برنامه شکست می خورید، برنامه ای برای زمان شکست بریزید. شما به یک استراتژی برای وعده ها و میان وعده های غذایی خود نیاز دارید . میان وعده های سالمی را برای زمان هایی از روز که می دانید گرسنه می شوید و ممکن است از برنامه غذایی خود منحرف شوید، در نظر بگیرید. خیلی از ما خستگی روزانه محل کار را در عصر با خوردن بی مورد جبران می نماییم. ...
18 مهر 1390

خداحافظی با نصف جهان

درس بابایی تموم شد و ما باید سریع برمیگشتیم اما نه به مشهد.هیچوقت فکرشو نمیکردم برای زندگی یه روزی مجبور شم جایی غیر از مشهد و اونم دور از خونوادم باشم. اما بهر حال اینم از مزایای همسر بودنه دیگه. هم خیلی خوشحال بودم که دارم برمیگردم و هم ناراحت .چون جدای از اذیتای تو گل بسری لحظات خوشی رو با بابایی تو اصفهان داشتم.اما بالاخره ما تعهد داشتیم و باید برمیگشتیم. شروع کردیم به جمع کردن همون یخورده وسیله.قرار بود وسایلمونو همونطور که با آقای افتخاری مشترک آوردیم همونطورم برگردونیم.بلیط هوابیما گرفتیم.ساعات آخر خونواده ی آقای افتخاری اومدن بیشمون تو خونه ی خالی . رفتیم فرودگاه تا سوار هوابیماشیم. خداحافظ نصف جهان نخیر مثل اینکه این...
13 مهر 1390

گردش در اصفهان

یه روز با بابایی تصمیم گرفتیم شما رو بر داریم و مثل مامان باباهای دیگه مثلا بریم گردش. قبلا گفته بودم که ماشین نداشتیم.پس سوار اتوبوس شدیم . تا زمانیکه اتوبوس راه میرفت مشکلی نبود اما همین که وای میاستاد شروع میکردی به تکون دادن خودت یعنی که راه بیفت. یخورده راننده بیچاره دیرتر حرکت میکرد صدات درمیومد. رسیدیم به خیابون چهارباغ.از اتوبوس پیاده شدیم .میخواستیم بریم میدون امام.اما شروع کردی به گریه کردن. اول زیاد تحویل نگرفتیم اما وای از دست جیغ و دادت.بعدا عکسشو واست میذارم کاملا نشون میده چه حرصی میخوردم. سر همین قضیه نمیدونم چطور شد که با بابایی حرفم شدو برگشتیم خونه. پسر خوش اخلاقم نمدونم چرا این قدر اذیت میکرد...
9 مهر 1390

ماجراهای مهمونی رفتن آقا سپهر!

اون سه سال اصفهان تنها مهمونی هایی که میرفتیم خونه ی دوتا از دوستای باباجون بود که اونام مثل ما با خونوادشون اومده بودن اصفهان تا آقای خونه بتونه در کمال راحتی درسشو بخونه. خونواده ی آقای البرزی و خونواده ی آقای افتخاری.هر دو شون خوب بودن و ما هنوز با هم ارتباط داریم.آقای افتخاری هم مثل ما تو اصفهان صاحب یه پسر شدن به اسم معین البته آقا معین ٤ماه ازشما بزرگتره و الان یه همبازی خوبه واست. اما از موضوع مهمونی دور نشیم .یه شب آقای البرزی ما رو دعوت کردن تا بریم خونشون.شمام که حسابی جیغ جیغو البته بگم این ماله قبل از شیر خشک خوردنت ها. خودمون که آماده ی رفتن شدیم جنابعالی رو هم گذاشتیم تو ساک حمل بچه و راه افتادیم . تقریبا خونشون بهمون ...
6 مهر 1390

پسر شیر خشکی!

٤ماهو نیمت شده بود تو همچنان اذیت میکردی با اینکه غذاهای کمکی مثل لعاب برنجو حریره بادوم بهت میدادم اما شیرم کافی نبود تا آرومت کنه. یه بعد از ظهر من یهو تب شدیدی کردم سینم بقدری سفت شده بود و درد میکرد که امونمو بریده بود .با یه حال خراب رفتیم دکتر . تا براش گفتم چه حالی دارم گفت خانم این شیرت سمه دیگه به بچه ندی . آره گل پسری جنابعالی از همون روز اول که شروع کردی به شیر خوردن جی جی مامانو بد میخوردی و مدام زخم بود منم برای خوب شدنش هر کس هر چی میگفت اجرا میکردم .حتی یکی پیشنهاد کرد که هر بار بعد از شیر دادن با مایع پرمنگنات بشورم .جیگرم در میومد تصورشو بکن یه زخمو با مایع سوزنده بشوری .کباب میشدم اما فایده نداشت. همین خوب نشدن زخم سر...
5 مهر 1390

پسرم گرسنه بود

با اینکه تجربه ی بچه داری نداشتم اما احساس میکردم باید یرم واست کافی نباشه. یه بار رفتم درمونگاه تا با دکتر مشورت کنم و اگه لازم بود واست شیر خشک بگیرم.خانم دکتر که داشت قرآن می خوند تا بهش گفتم "فکر میکنم شیرم واسه ی بچم کافی نیست و سیر نمیشه " بدون اینکه بپرسه چرا همچین فکری میکنم با لحن بدی بهم گفت حتما خودت دوست نداری بهش شیر بدی میگی شیرم کافی نیست. خیلی بهم بر خورد .با خودم گفتم کدوم مادر که بتونه اما نخواد به بچش شیر بده. با این حرف خانم دکتر بازم همونطور گرسنه میموندی (البته اونموقع که نمیدونستم گرسنه ایی بعدا فهمیدم)   ...
5 مهر 1390