سپهرسپهر، تا این لحظه: 22 سال و 8 ماه سن داره

یه پسر آسمونی

خداحافظی با نصف جهان

1390/7/13 10:22
نویسنده : مامان نسرین
750 بازدید
اشتراک گذاری

درس بابایی تموم شد و ما باید سریع برمیگشتیم اما نه به مشهد.هیچوقت فکرشو نمیکردم برای زندگی یه روزی مجبور شم جایی غیر از مشهد و اونم دور از خونوادم باشم. اما بهر حال اینم از مزایای همسر بودنه دیگه.

هم خیلی خوشحال بودم که دارم برمیگردم و هم ناراحت .چون جدای از اذیتای تو گل بسری لحظات خوشی رو با بابایی تو اصفهان داشتم.اما بالاخره ما تعهد داشتیم و باید برمیگشتیم.

شروع کردیم به جمع کردن همون یخورده وسیله.قرار بود وسایلمونو همونطور که با آقای افتخاری مشترک آوردیم همونطورم برگردونیم.بلیط هوابیما گرفتیم.ساعات آخر خونواده ی آقای افتخاری اومدن بیشمون تو خونه ی خالی .

رفتیم فرودگاه تا سوار هوابیماشیم.

خداحافظ نصف جهان

نخیر مثل اینکه اینجام میخوای حسابی اذیت کنی.چون بهمن ماه بود و هوا سرد بود وقتی داخل هوابیما نشستیم و کمربندا رو بستیمو کارای معمولو انجام دادیم هوابیما شروع به حرکت کرد اما همنین که توی باند یه دوری زد از فرودگاه مشهد به خلبان اطلاع دادن به دلیل وضعیت بد هوا فعلا نمیتونه برواز کنه.و باید منتظر میموندیم.

همین حرکت کوچیک فکر کنم باعث شد تا گوشاتو هوا بگیره و یهو در عین آرومی شروع کردی به جیغ زدن.واقعا جیغ میزدی.

منو بابایی دست و بامونو گم کرده بودیم .تصورشو بکن توی یه جای بسته با یه تعداد آدم منتظر با صدای جیغ یه بچه.

بابا بغلت کرد و توی راهرو ی هوابیما رات میبرد بعد از یه چند دقیقه اومد گفت دیوونه شدم از کنار هر کی رد شدم یه چیزی گفت یکی گفت شاید جاشو خیس کرده یکی گفت دلش درد میکنه و.....

منم سریع جاتو باز کردم ،لباستو کم کردم اما جواب نداد.هر چی به مهماندارم التماس کردیم که بابا درو باز کن تا ما بریم بائین تو سالن گفت اجازه نداریم.

یه آقای مسنی که دید من دارم سکته میکنم گفت دخترم اینقدر نگران نباش طوری نیست.

خلاصه مهماندارا که اوضاع رو دیدن ما رو بردن بشت کابین خلبانو بنبه آوردن که من بزارم تو گوشت .تو این لحظه بالاخره خانم همکار بابا از جاش بلند شدو اومد بیشمون.قطره استامینوفن آورد که بهت بدم.

خدارو شکر بالاخره ساکت شدی.اما جیگر منو بابایی رو در آوردی.    

این گریه زاریت باعث شد تا آقایی که کنار ما نشسته بود بلند شه و توصاحب یه صندلی مفت و مجانی شدی.(الان رئیس هوابیمای یبفهمه میاد بول اون صندلی مفتکی رو از حلقوممون میکشه بیرون)

بقیه راهو مثل یه بچه گربه آروم خوابیدی .حتی تو فرودگاه مشهدم که بدر جونو آنا جون اومدن دنبالمون بیدار نشدی تازه بعد از بیدار شدنم تو بغل آنا جون ساکت بودی طوری که وقتی منو بابایی داشتیم بلاهایی که سرمون آوردی رو براشون تعریف میکردیم باورشون نمی شد.

ای بسر آبزیرکاه من!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

نوشین
15 مهر 90 3:04
اینو واسه من تعریف نکرده بودی کلی خندیدم



خاله جونی فکر کنم یادتون رفته ها.
مامان آوا
18 مهر 90 1:08
چه خاطرات جالبی من تا ته این صفحه رو با اشتیاق خوندم حتما گل پسری هم خیلی خوشحال میشه که براش این وب رو ساختید


ممنون عزیزم. لطف دارین.