سپهرسپهر، تا این لحظه: 22 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

یه پسر آسمونی

در زندگي ياد گرفتم:

1 -با احمق بحث نكنم و بگذارم در دنياي احمقانه خويش خوشبخت زندگي كند.    2-با وقيح جدل نكنم چون چيزي براي از دست دادن ندارد و روحم را تباه مي كند.   3-از حسود دوري كنم چون حتي اگر دنيا را هم به او تقديم كنم باز هم از من بيزار خواهد بود. ...
23 آبان 1390

آیا شما هم با نوجوانتان مشكل دارید؟

پای حرف پدران و مادران كه می نشینی اكثر آنها از مشكلات دختران و پسران جوان خود می گویند و به دنبال راه حلی هستند. با توجه به میزان بالای مشكلات نوجوانان و جوانان برای خانواده ها، بر آن شدیم شما پدران و مادران را با خصوصیات نوجوانان آشناتر سازیم تا براساس آن بتوانید میان خود و آنها رابطه ای سالم پایه ریزی كنید. 1- پسران و دختران نوجوان كه سن آنها تقریباً بین دوازده تا هجده سال است به طور طبیعی حالات و رفتار و خواسته ها و ارزش های كاملاً متفاوتی با بچه های كم سن و سالتر از خود دارند. این تفاوت ها را نباید نادیده گرفت و با نوجوانان مانند بچه های كوچكتر رفتاركرد، یا همان توقعات را از آنها  داشت. نوجوانان معمولاً كمتر از كودكان از پدر و م...
17 آبان 1390

عاشقان عیدتان مبارک

 روز دهم ماه قمری ذی الحجه، مصادف با عید قربان از گرامی ترین عیدهای مسلمانان است که به یاد ابراهیم و فرزندش اسماعیل، توسط بسیاری از مسلمانان جشن گرفته می‌شود.ابراهیم در سن بالا دارای فرزندی شد که او را اسماعیل نام نهاد و برایش بسیار عزیز و گرامی بود. اما مدتها بعد، هنگامی که اسماعیل به سنین نوجوانی رسیده بود، فرمان الهی چندین بار در خواب به ابراهیم نازل شد و بدون ذکر هیچ دلیلی به او دستور داده شد تا اسماعیل را قربانی کند.او پس از کشمکشهای فراوان درونی، در نهایت با موافقت خالصانه ی فرزندش، به محل مورد نظر می روند و ابراهیم آماده ی سر بریدن فرزند محبوب خود می‌شود. اما به هنگام انجام قربانی اسماعیل خداوند که او را سربلند در ا...
17 آبان 1390

درد دلهای مامانی با بسری1

از دیشب یه چیزایی مثل برف شروع به باریدن کرده.هوام خیلی سرد شده. همیشه زمستون ما باهم مشکل بیدا میکنیم سر لباس بوشیدن .من خودم سرماییم دوست دارم تو هم حسابی لباس ببوشی.اما........ دیشب موقع خواب به بابا گفتم صبح قبل از رفتن سبهر منو بیدار کن تا بهش بگم خوب لباس ببوشه. خودم تا صبح همش تو فکر مدرسه رفتنت بودم میترسیدم خواب بمونم و تو لباس گرم نبوشیده بری. صبح یهو خودم بیدار شدم اومدم دیدم همون بیرهن نازک فرمتو بوشیدی گفتم سبهر جون با این لباس نمیشه بری هوا خیلی سرده اما با همون لجبازی دوره ی نوجوانی و بلوغ که مدتیه گرفتارش شدی گفتی نه مامان جون همین خوبه. آتیش گرفتم گفتم همون لباس بافتنی لیموییه رو روش ببوش با عصبانیت گفتی اگر ببوشم ...
17 آبان 1390

خرابکاری بزرگ!

چند وقتی بود داشتم باهات تمرین میکردم تا از پوشک بگیرمت. گاهی آزاد میذاشتمو تند تند ازت سوال میکردم. نزدیک خونمون مسجد بود .بابایی گاهی وقتا برای نماز میرفت.اونشب نمیدونم چطور شد هوس کرد گل پسرشو هم ببره. قبلش ازت پرسیدم که گلاب بروتون دستشویی داری گفتی آره و با هم رفتی و کارتو کردی.منم خوشحال از این موضوع و مطمئن از اینکه پسرم تازه کارشو کرده و ترسی نیست همونطور آزاد و رها از بند پوشک فرستادمت مکان مقدس مسجد!!!!!! یکربع بعد بابایی در حالیکه تو رو زده بود زیر یک بغلشو یه موکتم زیر اون یکی بغلش در حالیکه داشت از عصبانیت منفجر میشد اومد خونه و پسرمو  خیلی عصبانی گذاشت رو زمین . نیازی به پرسیدن نداشت کاملا معلوم بود چی شده. ب...
15 آبان 1390

مدل خوابیدن گل پسرم

پسر مامان !قبلا برات نوشته بودم که برای خوابوندنت مجبور شدیم از عمه جون بانوژ یا گهواره بگیریم اینم عکسش. کیف کن ببین چقدر پیشرفته بودی. به گهواره ای که آنا جون واست خریده بودن رضایت ندادی چون کم تکون میخورد.اینو واست راه انداختیم. نتیجش خراب شدن در کمد دیواری خونه ی آنا جون بود که لولاشو خراب کردیم. ...
3 آبان 1390

تنهایی های منو پسرم

سپهر جونم!چند ماهه اولی که بابایی کارشو دوباره شروع کرد باید شیفت میگذروند .یعنی یه روز صبح میرفت تا ساعت٢ یه روز ٢میرفت تا ٧ شب یه روزم ٧ شب میرفت تا ٧ صبح. شیفت عصر و شب خیلی بد بود. منو تو توی خونه تنها بودیم.زمستونم که از ساعت ٥/٤ هوا تاریک میشد. حالا همهی اینا به کنار خوابوندنت خیلی سخت بود.جون عادت داشتی تو چادر بخوابی مجبور بودم یه طرف چادرو میبستم به تخت و یه طرف دیگشو خودم میگرفتم .تکونت میدادم تا بخوابی. بعضی روزها که بابایی شیفت بعدازظهر بود یه ساعت قبل از اومدنش تو رو آماده میکردم لباس تنت میکردمو میذاشتمت تو کالسکتو با هم میرفتیم نزدیک اداره ی بابا .رو صندلی های دور میدون میشستیم تا بابایی بیاد. گاهی هم با هم میرفتیم پ...
30 مهر 1390

بالاخره موفق شدم

گل پسرم!از وقتی شروع به نوشتن وبلاگت کردم هر چقدر تلاش میکردم تا عکساتو با اسکن کردن بیارم تو وبلاگت نمیتونستم.تا بالاخره دیشب باباجون زرنگ و مهربون موفق شد و من امروز اولین عکساتو میذارم. شاید خیلی عکسات با کیفیت نباشن اما یادگاری های خیلی خوبی هستن. پدر جون با تک نوش چه عشقی میکرد.حسابی کیف میکردین. البته الانم همینطوره با این تفاوت که گل پسری دیگه بزرگ شده.دوستاشتناش یخورده تغییر کرده. اینجا پسر مامان تقریبا 5-6 ماهه بودی .صبح ها که آفتاب میتابید تو خونه لباساتو در میاوردم تا یخورده ویتامین Dبگیری. چه کیفی میکردیم باهم .یادته مامانی؟! عجب روروکی داشتی !چقدر ازش استفاده کردی. هرجا میرفتم با خودم میبردم.حتی مثل این ع...
25 مهر 1390