تنهایی های منو پسرم
سپهر جونم!چند ماهه اولی که بابایی کارشو دوباره شروع کرد باید شیفت میگذروند .یعنی یه روز صبح میرفت تا ساعت٢ یه روز ٢میرفت تا ٧ شب یه روزم ٧ شب میرفت تا ٧ صبح.
شیفت عصر و شب خیلی بد بود.
منو تو توی خونه تنها بودیم.زمستونم که از ساعت ٥/٤ هوا تاریک میشد.
حالا همهی اینا به کنار خوابوندنت خیلی سخت بود.جون عادت داشتی تو چادر بخوابی مجبور بودم یه طرف چادرو میبستم به تخت و یه طرف دیگشو خودم میگرفتم .تکونت میدادم تا بخوابی.
بعضی روزها که بابایی شیفت بعدازظهر بود یه ساعت قبل از اومدنش تو رو آماده میکردم لباس تنت میکردمو میذاشتمت تو کالسکتو با هم میرفتیم نزدیک اداره ی بابا .رو صندلی های دور میدون میشستیم تا بابایی بیاد.
گاهی هم با هم میرفتیم پارک باهنر.یادته پارک خاطره انگیزی بود.اونجا سوار تاب میشدیو بچه های دیگرو میدیدی.
وای از اون شبایی که بابا شیفت شب بود.اون شب صبح نمیشد.همش با خودم میگفتم الان اگه پسرم بزرگ بود باهم حرف میزدیمو این شب طولانی راحت به صبح میرسید.
یادش بخیر