سپهرسپهر، تا این لحظه: 22 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

یه پسر آسمونی

روزیکه تو اومدی

آخرین باری که رفتم پیش خانم دکتر ثقفی_دکترت_ برام 9 شهریور رو تاریخ زد و قرار شد صبح همون روز ساعت 7 صبح بیمارستان باشم. بابایی هنوز اصفهان بود.قرار بود شب راه بیفته و صبح زود برسه. خیلی جوش میزدم دوست داشتم هر چه زودتر بیاد. شب خوابم نبرد .صبح زود پدر جونو آنا جون مثل همیشه سحر خیز و آماده بودن. اینو یادم رفت بگم شب قبل عروسی دوست صمیمیم مریم بود که بازم با اون هیکل خوشگلم رفتم .بعدا عکسشو بهت نشون میدم. صبح هر چی این پا اون پا کردم تا ابا برسه . نشد.پدر چون گفتن دیر میشه ما میریم اونم میاد بیمارستان. تو بیمارستانم پدرجونو مادر جون اومدن. البته کاش نمیومدن.چون بازم مثل همیشه مادر جون با اون حرفا و کاراش حسابی ناراحتم کرد. لحظ...
4 شهريور 1390

خانواده ی مهربونم

پسر گلم گفتم که یخورده مامان حال ندار بود .پس به سفارش آنا جون قرار شد زودتر برم مشهد پیش آنا جون. تو اولین مسافرتتو اونم از نوع هوایی تو دل مامان انجام دادی.  خدا رو شکر نی نی خوبی بودی و مامانو اذیت نکردی. توی فرودگاه آناجونو پدر جون و مادر جونو پدر جون اومده بودن به استقبالمون.خیلی خوشحال شدم . اولین چیزی که آنا جون بمن گفتن این بود که واااای چقدر دماغت گنده شده .!! وقتی رسیدیم خونه حسابی شوکه شدم. آنا جون طفلی کلی برات خرید کرده بودن.نصف اتاق پر بود از وسایلت .سرویس کامل کالسکه و روروک و ..... خاله جونم میگفت هر روز میاد یکی از لباسای تو رو توی کالسکه مینشونه و دور خونه میچرخونه و باهات حرف میزنه. همه خیلی ذوق داشتن ...
4 شهريور 1390

ماجرای مادر شدن!!

منو بابایی سوم آذر 1373 عقد کردیم.اسفند 75 عروسی کردیم. من اولین فرد تو خونوادمون بودم که ازدواج میکرد.همه مشتاق بودن تا حاصل این وصلتو هر چه زودتر ببینن. اما ما خیال بچه دار شدنو نداشتیم .یعنی موقعیتشو هم نداشتیم. بابا برای ادامه تحصیل باید میرفت اصفهان .منم که دانشجوی زبان انگلیسی بودم تو تربت حیدریه.وای که چه روزهای سختی بود. سپهرم !من نتونستم دوری بابایی رو تحمل کنم به خاطر همین دانشگاهو ول کردمو با باباجون رفتم اصفهان. یک سال و نیمه دیگه از عروسیمون میگذشت که زمزمه ها شروع شد چرا بچه دار نمیشین. منو بابایی هم که خجالتی سرخ و سفید میشدیمو میگفتیم هنوز زوده.تا بالاخره چند بار آخر که میو مدیم به آنا جون تلفن کنیم بهمون اخ...
2 شهريور 1390

گل پسر سلام!!!!

سلام پسر گلم.امشب 23 ماه مبارک رمضان سال 90 است. تقریبا 2ساعتی هست که از احیا اومدیم. بیدار موندم تا هم برای نماز خواب نمونم و هم تصمیمی که چند وقتی بود گرفته بودمو عملی کنم. چند وقت پیش با خودم گفتم همونطور که خاطرات صدفی نمک خونمونو مینویسم تا فراموششون نکنم خاطراتی که با تو _ اولین میوه ی زندگیم _ دارم رو هم یادداشت کنم. به فکرم رسید که اینو به عنوان هدیه تولد بهت بدم.تولدت امسال با عید فطر یکی شده 9شهریور زیاد مطمئن نیستم که از این کارم خوشحال بشی اما امتحانش میکنم. در واقع این میتونه یه وسیله باشه تا من که مادر خجالتی هستم بتونم نگفته هامو به عزیزترینم بگم.میدونم که خیلی در بیان احساساتم کوتاهی کردم  اما چه کنم...
2 شهريور 1390