سپهرسپهر، تا این لحظه: 22 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

یه پسر آسمونی

ماجرای مادر شدن!!

1390/6/2 5:51
نویسنده : مامان نسرین
435 بازدید
اشتراک گذاری

منو بابایی سوم آذر 1373 عقد کردیم.اسفند 75 عروسی کردیم. من اولین فرد تو خونوادمون بودم که ازدواج میکرد.همه مشتاق بودن تا حاصل این وصلتو هر چه زودتر ببینن.

اما ما خیال بچه دار شدنو نداشتیم .یعنی موقعیتشو هم نداشتیم.

بابا برای ادامه تحصیل باید میرفت اصفهان .منم که دانشجوی زبان انگلیسی بودم تو تربت حیدریه.وای که چه روزهای سختی بود.

سپهرم !من نتونستم دوری بابایی رو تحمل کنم به خاطر همین دانشگاهو ول کردمو با باباجون رفتم اصفهان.

یک سال و نیمه دیگه از عروسیمون میگذشت که زمزمه ها شروع شد چرا بچه دار نمیشین. منو بابایی هم که خجالتی سرخ و سفید میشدیمو میگفتیم هنوز زوده.تا بالاخره چند بار آخر که میو مدیم به آنا جون تلفن کنیم بهمون اخطار میدادن که اگر اینبار بدون بچه بیان تو خونه راتون نمیدیم.

کمکم خودمون یخورده جدی تر به قضیه نگاه کردیمو دیدیم بد نمیگن .پس ما هم تصمیم گرفتیم خونوادمونو گسترش بدیم.

بعد از چند ماه وقتی رفتم آزمایشو جواب مثبت بود یه حال خیلی عجیبی داشتم هم خوشحال بودم و هم نگران چون اصلا فکر مادرشدن برام زیاد بود چون خودم هنوز شدیدا وابسته به مادر بودم.

اما خدا خواست.

منو بابا نمیدونستیم این خبرو چه جوری به آناجون و بقیه بدیم.تلفن که زدیم طبق معمول آنا جون از من پرسیدن چه خبر ؟ منم خجالت کشیدمو زودی گوشی رو دادم به بابا .

باباهم با روی باز و خندون خبرو داد و خیال همه رو راحت کرد.

جوشای آنا جون شروع شد چون من دور از اونا توی شهر غریب و بدون هیچ تجربه ای داشتم یه فرشته ی کوچولو رو تو وجودم پرورش میدادم.

اما خدا خیلی مهربونه و یه بابای مهربون بهت داده که خیلی هوامو داشت.

با اینکه طفلی خودشم چیزی بلد نبود اما کمکم میکرد.

صاحبخونه ی مهربونی هم داشتیم و بر عکس صفتی که به مردم خوب اصفهان دادن طفلکی خانوم صاحبخونه هر روز برام غذاهای خوشمزه میفرستاد بالا.دستش درد نکنه.

بارداری من با ماه رمضون مصادف شده بود .کسی به من نمیگفت روزه نگیرم .منم اونقدر روزه گرفتم تا بالاخره رفتم زیر سرم.

چون ماه های اول بارداری برای رشد بچه خیلی مهمه و منم بیخبر از همه جا خودمو با روزه داری مریض کردم تو وزن چندانی نگرفتی.

با اینکه من لاغر نبودم اما اصلا معلوم نمیشد باردارم.

عید اونسال آناجونو پدرجونو خاله جونا اومدن اصفهان.منم لباس بارداری که خودم دوخته بودمو پوشیدم.

طفلی آنا جونو پدر جون هر چیزی که فکر میکردن برای رشد تو خوب باشه میخریدنو من میخوردم.

یه ماه بعد از رفتن اونا تنگی نفسای منم شروع شد . طپش قلب زیاد اذیتم میکرد.طوریکه زیاد نمیتونستم سرپا بایستم.

دکتر برام اکو نوشت و معلوم شد پرولاپس دریچه میترال پیدا کردم.یه بیماری قلبی جزیی که خیلی از خانوما دارن.

اما باید مراقب میبودم.

مامان بزرگ (مامان آناجون)اومدن پیشمون. آخه آنا جون معلم بودنو نمیتونستن بیان.

وای سپهر جون همینطور یه بند دارم مینویسم . همه چی مثل فیلم داره میاد جلوی چشمم.اما میدونم خسته میشی همشو یه جا بخونی پس تا بعد.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

آرمین
2 شهریور 90 6:54
سلام وبلاگ خوبی دارید لطفا از سایت ما هم دیدن کنید


سلام .ممنون .حتما میام به دیدنتون.
مامان
15 بهمن 90 22:42
سلام پسر آسمونی
سلام گل پسری که همیشه بهترینی
امشب تموم عکساتو و بعضی از پستاتو به اتفاق خونواده ( من و امیر و باباش) خوندیمو نیگا کردیم و من کلی با خاطراتمون گریه کردم.
واسه امیر منم دعا کن گلی بشه مثل خودت


سلام خاله جون مهربونم.ایشاالله همیشه شاد باشی.چرا غمگین شدی؟