سپهرسپهر، تا این لحظه: 22 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

یه پسر آسمونی

پسر حافظ خون من!

بالاخره 4سال  پرمشقت لیسانس به پایان رسید.پسرکمو بابایی تو این مدت خیلی سختی کشیدین.خیلی با من همراهی کردین.ازتون ممنونم. بچه هی دوره تصمیم داشتن جشن فارغ التحصیلی بگیرن.منم که میدونی سرم درد میکنه برای اینکارا. اونروز بعد از مهد رفتی اداره ی بابایی.منم از صبح تو دانشگاه بودم دنبال کارای جشن. تو همون هاگیر واگیر نمیدونم چی شد که یهو به سرم زد تو رو آماده کنم تا تو مراسم یه غزل بخونی.به بچه ها که گفتم یکیشون عکس العمل خوبی نشون نداد.گفت نمیتونه بخونه جشن خراب میشه. اما خوب از اونجایی که مامانت تو دانشگاه ارج و قربی داشت قرار شد بیایو محفل ما رو منور کنی. زو با بابایی تماس گرفتم انو در جریان گذاشتم.نمیدونم چرا ازش خواستم غز...
2 آذر 1390

سفارشات پسری

بیشتر روزا خودم میومدم مهد دنبالت .گاهی خودم خونه بودمو از خونه میومدم گاهی هم از دانشگاه با فرم دانشگاهی میومدمو باهم میرفتیم خونه. یه روز که با مقنعه و مانتوی دانشگاه اومدم دنبالت یه نگاه بهم کردیو گفتی مامان با مقنعه نیا دنبالم. چرا تو مثل خاله نوشین ناخناتو لاک نمیزنی.؟!!!!!!!!!!!!! مامانی شاخ درآوردم.  پسر من اونقدر بزرگ شده که حالا تفاوتها رو حس میکنه و از مامانش ایراد میگیره. یخورده دلم شکست با خودم گفتم من تا زمانی که ازدواج نکرده بودم همه کارای آنا جون برام بهترین بود هیچ عیبی توش نمیدیم اما ............عیبی نداره پسر م زمونه تغییر کرده . خلاصه که اینم از فرمایشات شازده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ...
30 آبان 1390

اولین مهد کودک بسرم

یه سالی بود که اومده بودیم نیشابور.تنهایی خیلی اذیتم میکرد.ناراحت اینم بودم که نتونسته بودم درسمو ادامه بدم .به خاطر همین باباجون مهربون کمک کرد تا تونستم تو کنکور شرکت کنمو قبول شم. حالا باید میرفتم دانشگاه اما با یه بچه تو شهر غریب بدون هیچ یاوری. برای ثبت نام با خاله نسترن جون رفتم و برگشتم مشهد.اما برای شروع کلاس ها چکار کنم.کارها برعکس بود .همون موقع که به بابایی نیاز داشتم رفته بود ماموریت تهران. اینجا بود که عمه جون مهربون با دادم رسید.چون آنا جون معلم بودن و باید میرفتن مدرسه عمه جون با وجود اینکه مریم جون دوسال از خودت بزرگتر بود اما حاضر شدن تا با ما بیان خونمون.ممنون عمه جون مهربون. بگذریم از برنامه هایی که شما دو تا ...
25 آبان 1390

در زندگي ياد گرفتم:

1 -با احمق بحث نكنم و بگذارم در دنياي احمقانه خويش خوشبخت زندگي كند.    2-با وقيح جدل نكنم چون چيزي براي از دست دادن ندارد و روحم را تباه مي كند.   3-از حسود دوري كنم چون حتي اگر دنيا را هم به او تقديم كنم باز هم از من بيزار خواهد بود. ...
23 آبان 1390

آیا شما هم با نوجوانتان مشكل دارید؟

پای حرف پدران و مادران كه می نشینی اكثر آنها از مشكلات دختران و پسران جوان خود می گویند و به دنبال راه حلی هستند. با توجه به میزان بالای مشكلات نوجوانان و جوانان برای خانواده ها، بر آن شدیم شما پدران و مادران را با خصوصیات نوجوانان آشناتر سازیم تا براساس آن بتوانید میان خود و آنها رابطه ای سالم پایه ریزی كنید. 1- پسران و دختران نوجوان كه سن آنها تقریباً بین دوازده تا هجده سال است به طور طبیعی حالات و رفتار و خواسته ها و ارزش های كاملاً متفاوتی با بچه های كم سن و سالتر از خود دارند. این تفاوت ها را نباید نادیده گرفت و با نوجوانان مانند بچه های كوچكتر رفتاركرد، یا همان توقعات را از آنها  داشت. نوجوانان معمولاً كمتر از كودكان از پدر و م...
17 آبان 1390

عاشقان عیدتان مبارک

 روز دهم ماه قمری ذی الحجه، مصادف با عید قربان از گرامی ترین عیدهای مسلمانان است که به یاد ابراهیم و فرزندش اسماعیل، توسط بسیاری از مسلمانان جشن گرفته می‌شود.ابراهیم در سن بالا دارای فرزندی شد که او را اسماعیل نام نهاد و برایش بسیار عزیز و گرامی بود. اما مدتها بعد، هنگامی که اسماعیل به سنین نوجوانی رسیده بود، فرمان الهی چندین بار در خواب به ابراهیم نازل شد و بدون ذکر هیچ دلیلی به او دستور داده شد تا اسماعیل را قربانی کند.او پس از کشمکشهای فراوان درونی، در نهایت با موافقت خالصانه ی فرزندش، به محل مورد نظر می روند و ابراهیم آماده ی سر بریدن فرزند محبوب خود می‌شود. اما به هنگام انجام قربانی اسماعیل خداوند که او را سربلند در ا...
17 آبان 1390

درد دلهای مامانی با بسری1

از دیشب یه چیزایی مثل برف شروع به باریدن کرده.هوام خیلی سرد شده. همیشه زمستون ما باهم مشکل بیدا میکنیم سر لباس بوشیدن .من خودم سرماییم دوست دارم تو هم حسابی لباس ببوشی.اما........ دیشب موقع خواب به بابا گفتم صبح قبل از رفتن سبهر منو بیدار کن تا بهش بگم خوب لباس ببوشه. خودم تا صبح همش تو فکر مدرسه رفتنت بودم میترسیدم خواب بمونم و تو لباس گرم نبوشیده بری. صبح یهو خودم بیدار شدم اومدم دیدم همون بیرهن نازک فرمتو بوشیدی گفتم سبهر جون با این لباس نمیشه بری هوا خیلی سرده اما با همون لجبازی دوره ی نوجوانی و بلوغ که مدتیه گرفتارش شدی گفتی نه مامان جون همین خوبه. آتیش گرفتم گفتم همون لباس بافتنی لیموییه رو روش ببوش با عصبانیت گفتی اگر ببوشم ...
17 آبان 1390

خرابکاری بزرگ!

چند وقتی بود داشتم باهات تمرین میکردم تا از پوشک بگیرمت. گاهی آزاد میذاشتمو تند تند ازت سوال میکردم. نزدیک خونمون مسجد بود .بابایی گاهی وقتا برای نماز میرفت.اونشب نمیدونم چطور شد هوس کرد گل پسرشو هم ببره. قبلش ازت پرسیدم که گلاب بروتون دستشویی داری گفتی آره و با هم رفتی و کارتو کردی.منم خوشحال از این موضوع و مطمئن از اینکه پسرم تازه کارشو کرده و ترسی نیست همونطور آزاد و رها از بند پوشک فرستادمت مکان مقدس مسجد!!!!!! یکربع بعد بابایی در حالیکه تو رو زده بود زیر یک بغلشو یه موکتم زیر اون یکی بغلش در حالیکه داشت از عصبانیت منفجر میشد اومد خونه و پسرمو  خیلی عصبانی گذاشت رو زمین . نیازی به پرسیدن نداشت کاملا معلوم بود چی شده. ب...
15 آبان 1390