پسر حافظ خون من!
بالاخره 4سال پرمشقت لیسانس به پایان رسید.پسرکمو بابایی تو این مدت خیلی سختی کشیدین.خیلی با من همراهی کردین.ازتون ممنونم. بچه هی دوره تصمیم داشتن جشن فارغ التحصیلی بگیرن.منم که میدونی سرم درد میکنه برای اینکارا. اونروز بعد از مهد رفتی اداره ی بابایی.منم از صبح تو دانشگاه بودم دنبال کارای جشن. تو همون هاگیر واگیر نمیدونم چی شد که یهو به سرم زد تو رو آماده کنم تا تو مراسم یه غزل بخونی.به بچه ها که گفتم یکیشون عکس العمل خوبی نشون نداد.گفت نمیتونه بخونه جشن خراب میشه. اما خوب از اونجایی که مامانت تو دانشگاه ارج و قربی داشت قرار شد بیایو محفل ما رو منور کنی. زو با بابایی تماس گرفتم انو در جریان گذاشتم.نمیدونم چرا ازش خواستم غز...
نویسنده :
مامان نسرین
23:30