سپهرسپهر، تا این لحظه: 22 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

یه پسر آسمونی

جریان اسم گذاری

منو بابایی قبل از بدنیا اومدنت درباره ی اسمای زیادی با هم مشورت کرده بودیم .اما راستشو بخوای هیچوقت به تفاهم نرسیده بودیم. البته اینم بگم چون دکتر سونوگرافی جنسیتتو بهمون نگفته بود کارمون مشکلتر بود. وقتی به دنیا اومدی آنا جون میگفتن اسمتو بذاریم میلاد. اما من دوست نداشتم چون یه بچه همسایه داشتیم اسمش میلاد بود خیلی بچه ی شری بود.گفتم هر موقع صدات کنم یاد اون میافتم. پدر جون میگفتن جواد. نمیدونم چرا این اسمو دوست داشتن.با پوزش از خاله نسترن (چون اسم شوشوش جواد) دوست داشتم اسم امروزی بذارم. بابایی میگفت نیما .اما گفتم با ایمان که پسر عمه ناهید جونه اشتباه میشه. خلاصه تنها چیزی که با هم تفاهم داشتیم تعداد حروف اسمت بود هم من و هم ...
9 شهريور 1390

ماجرای بچه داری من

سپهر جونم! بعد از حدود ١٤-١٥ سال صدای یه بچه تو خونه ی آنا جون شنیده میشد .خاله جون نوشین آخرین بچه ی خونوادمون بود.به خاطر همین به قول معروف تخم دول دولی بودی واسه ی خودت. هیچوقت یادم نمیره یکی دو روز اول به خاطر واکسن خیلی گریه میکردی.پدر جونم توی هال قدم میزدنو از ناراحتی اشک تو چشاشون جمع شده بود. من تا اونموقع بابامو اونطوری ندیده بودم. همش میگفتن یه کاری کنین آروم شه.مام که تجربه ای نداشتیم مدام زنگ میزدیم به عمه نسرین جون.آخه دختر عمه - مریم جون- دو سال بزرگتر از شماست و عمه جون این مراحلو گذرونده بود. مامان بزرگ (مامان بزرگ من ) بنده ی خدا میگفتن میترسم از تجربیات قدیمیا برات استفاده کنم .میگفتن دکترا دیگه اونا رو قبول ندارن...
9 شهريور 1390

پسرم تولدت مبارک

خیلی تلاش کردم تا وبلاگتو برای تولدت کامل کنم اما متاسفانه نشد. عکساتو اسکن کردم اما آپلودش خیلی اذیتم کرد.مجبورم فعلا همین شکلی بهت هدیه کنم تا سرفرصت درستش کنم. با همه ی اینا عزیزم ،دوست دارم .تولدت مبارک. امیدوارم خاطرات تولد 100 سالگیتو توی این صفحه ها بنویسی.   کادوی باباییم بهت یه گوشی خوشگله که امیدوارم ازش درست استفاده کنی. از یکی دوسال پیش خودت رسما اعلام کردی دوست نداری برای تولدت مهمونی بزرگ بگیریم.فقط دوتای خودتو  خاله جونا کافین.ما هم خوب قبول کردیم. حالا قراره 5شنبه خاله جونا بیان.جای پدرجونو آنا جون خیلی خالیه.   ...
9 شهريور 1390

ولیمه ی پسرم

تقریبا بعد از سه روز از بیمارستان مرخص شدیم.پدر جون رسوندنمون خونه. آنا جون از قبل برای سلامتیت نذر گوسفند داشتن برای حرم امام رضا. یه گوسفندم جلوی پامون خون کردن.شب قرار بود با همون ولیمه بدن. بابایی قبلش به مادر جون اینا تماس گرفت و پرسید که شب میان خونه ی آنا جون .اما اونا گفتن نه نمیایم. اما برعکس شب وقتی تازه سفره رو پهن کرده بودنو مهمونا می خواستن غذا بخورن زنگ زدنو همگی باهم با عمه جونا و بچه ها و همسرا اومدن. نمیدونی چقدر پیش آنا جون خجالت کشیدم.بابا طفلکی حسابی کلافه و شرمنده بود. اما خوب هر چی بود گذشت.همینکه اومدن تو عزیز مامان باعث شده بود همه دور هم جمع بشن خیلی باارزش بود.
7 شهريور 1390

بابایی خجالتی

خاله جون(خاله ی من ) تو اتاق پیشم بودن که بابایی با یه دسته گل اومد. خاله جون گفتن من میرم بیرون شما راحت باشین. منتظر بودم باباجون با یه حرف عشقولانه ی خوشگل دردی که کشیده بودمو آروم کنه.اما افسوس .امون از این مردای خجالتی. نه بابا نه حرفی نه حرکتی هیچی. وقتی دیدت خیلی خوشحال شد بغلت کرد البته با ترس و لرز.چون خیلی کوچولو بودی. گل پسر مامان اینو از من داشته باش :همیشه احساستو برای خونوادت راحت و بدون هیچ خجالتی بیان کن.بذار اونا بدونن چقدر دوستشون داری.   ...
7 شهريور 1390

اولین حس عمیق مادری

هیچوقت اون لحظه رو از یاد نمیبرم.خیلی خیلی شیرین بود . وقتی توی بیمارستان پرستار اومد تا اولین واکسنتو بزنه از آنا جون خواست تا از اتاق برن بیرون .اونموقع من و تو تنها شدیم. نوک تیز آمپول تا وارد بدن کوچولوت شد ،صدای جیغت بلند شد .پرستارم زودی دادت به منو گفت بغلش کن آروم میشه. به محض اینکه بغلت کردمو به خودم چسبوندمت و گفتم جان جان .ساکت شدی نمیدونی چقدر برام شیرین بود .اولین بار بود که واقعا احساس کردم مادر شدم. خدا جونم منو لایق این حس قشنگ بدون.کمکم کن مادر خوبی باشم. ...
7 شهريور 1390

روزیکه تو اومدی

آخرین باری که رفتم پیش خانم دکتر ثقفی_دکترت_ برام 9 شهریور رو تاریخ زد و قرار شد صبح همون روز ساعت 7 صبح بیمارستان باشم. بابایی هنوز اصفهان بود.قرار بود شب راه بیفته و صبح زود برسه. خیلی جوش میزدم دوست داشتم هر چه زودتر بیاد. شب خوابم نبرد .صبح زود پدر جونو آنا جون مثل همیشه سحر خیز و آماده بودن. اینو یادم رفت بگم شب قبل عروسی دوست صمیمیم مریم بود که بازم با اون هیکل خوشگلم رفتم .بعدا عکسشو بهت نشون میدم. صبح هر چی این پا اون پا کردم تا ابا برسه . نشد.پدر چون گفتن دیر میشه ما میریم اونم میاد بیمارستان. تو بیمارستانم پدرجونو مادر جون اومدن. البته کاش نمیومدن.چون بازم مثل همیشه مادر جون با اون حرفا و کاراش حسابی ناراحتم کرد. لحظ...
4 شهريور 1390

خانواده ی مهربونم

پسر گلم گفتم که یخورده مامان حال ندار بود .پس به سفارش آنا جون قرار شد زودتر برم مشهد پیش آنا جون. تو اولین مسافرتتو اونم از نوع هوایی تو دل مامان انجام دادی.  خدا رو شکر نی نی خوبی بودی و مامانو اذیت نکردی. توی فرودگاه آناجونو پدر جون و مادر جونو پدر جون اومده بودن به استقبالمون.خیلی خوشحال شدم . اولین چیزی که آنا جون بمن گفتن این بود که واااای چقدر دماغت گنده شده .!! وقتی رسیدیم خونه حسابی شوکه شدم. آنا جون طفلی کلی برات خرید کرده بودن.نصف اتاق پر بود از وسایلت .سرویس کامل کالسکه و روروک و ..... خاله جونم میگفت هر روز میاد یکی از لباسای تو رو توی کالسکه مینشونه و دور خونه میچرخونه و باهات حرف میزنه. همه خیلی ذوق داشتن ...
4 شهريور 1390

ماجرای مادر شدن!!

منو بابایی سوم آذر 1373 عقد کردیم.اسفند 75 عروسی کردیم. من اولین فرد تو خونوادمون بودم که ازدواج میکرد.همه مشتاق بودن تا حاصل این وصلتو هر چه زودتر ببینن. اما ما خیال بچه دار شدنو نداشتیم .یعنی موقعیتشو هم نداشتیم. بابا برای ادامه تحصیل باید میرفت اصفهان .منم که دانشجوی زبان انگلیسی بودم تو تربت حیدریه.وای که چه روزهای سختی بود. سپهرم !من نتونستم دوری بابایی رو تحمل کنم به خاطر همین دانشگاهو ول کردمو با باباجون رفتم اصفهان. یک سال و نیمه دیگه از عروسیمون میگذشت که زمزمه ها شروع شد چرا بچه دار نمیشین. منو بابایی هم که خجالتی سرخ و سفید میشدیمو میگفتیم هنوز زوده.تا بالاخره چند بار آخر که میو مدیم به آنا جون تلفن کنیم بهمون اخ...
2 شهريور 1390