سپهرسپهر، تا این لحظه: 22 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

یه پسر آسمونی

اولین مهد کودک بسرم

1390/8/25 11:17
نویسنده : مامان نسرین
513 بازدید
اشتراک گذاری

یه سالی بود که اومده بودیم نیشابور.تنهایی خیلی اذیتم میکرد.ناراحت اینم بودم که نتونسته بودم درسمو ادامه بدم .به خاطر همین باباجون مهربون کمک کرد تا تونستم تو کنکور شرکت کنمو قبول شم.

حالا باید میرفتم دانشگاه اما با یه بچه تو شهر غریب بدون هیچ یاوری.

برای ثبت نام با خاله نسترن جون رفتم و برگشتم مشهد.اما برای شروع کلاس ها چکار کنم.کارها برعکس بود .همون موقع که به بابایی نیاز داشتم رفته بود ماموریت تهران.

اینجا بود که عمه جون مهربون با دادم رسید.چون آنا جون معلم بودن و باید میرفتن مدرسه عمه جون با وجود اینکه مریم جون دوسال از خودت بزرگتر بود اما حاضر شدن تا با ما بیان خونمون.ممنون عمه جون مهربون.

بگذریم از برنامه هایی که شما دو تا برای ما بیاده کردین.

خلاصه دو ترم اول همش با بدو بدو گذشت.به محض اینکه کلاسم تموم میشد نمیفهمیدم چطور بله هارو دوتا یکی کنم تا برسم خونه.تو خونه هم باباجون رو بله ها منتظر بود تا شیفت عوض کنیم و بدو بدو میرفت اداره.

همیشه این برای همکلاسیام سوال بود که تو چرا اینقدر عجله داری برای رفتن به خونه.

چقدر اون روزا بابای مهربون از اداره مرخصی گرفت .چقدر با خودش تو رو اداره برد.دیگه شده بودی یکی از کارمندای اداره.

با این مشکلات با بابایی تصمیم گرفتیم بذاریمت مهد.یه مهد نزدیک خونمون بود به نام "مهد مادر".

روز اول که بردمت مربی گفت شما برین تا بچه با محیط خو بگیره.ازش خواهش کردم که به محض اینکه ناراحتی کردی تماس بگیرن تا برم.اما بی انصاف این کارو نکرد.

اولین بار بود که ازت جدا میشدم .خیلی خیلی برام سخت بود.اون چند دقیقه خیلی طولانی گذشت.طاقت نیاوردم خودم دوباره برگشتم مهد.وای دیدم اونقدر گریه کرده بودی که نمی تونستی نفس بکشی.گریم گرفته بود.از مربی خیلی ناراحت شدم گفتم منکه به شما گفته بودم با من تماس بگیرین.در جواب گفت چیزی نیست عادت میکنه.

برگشتیم خونه .خیلی عذاب وجدان داشتم.به بابا گفتم اصلا دانشگاه نمیرم بچم داشت میمیرد.بابا گفت سخت نگیر درست میشه.

به اجبار چند روز دیگه خودم باهات اومدم مهد و تو کلاست نشستم تاکم کم عادت کردی.

اینم یه جند تا عکس از اون روزا.

خانم هراتی اولین مربی مهدت.اینم دوستای رنگ و وارنگت!

اولین نفر ایستاده از سمت چب سبهر جونمه .

این امیر حسین آشیانی بسر همکار بابا جونه.

اینم کیمیا دوست خوشگلته.همه تو مهد میگفتن شما دوتا بهم میاین.!!!!!!

  

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان خورشيد
25 آبان 90 11:31
فكر كنم روز اول مهد رفتن بچه ها بدترين روز زندگي هر مادري باشه. خدا نگهدار همه بچه ها و پسر عزيز شما


ممنون مامان مهربون.با نظرتون کاملا موافقم
نوشین
28 آبان 90 2:21
سلام یادش به خیر چقدر ناز بودی...البته ناز تر شدی


سلام واقعا یادش بخیر.