سپهرسپهر، تا این لحظه: 22 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

یه پسر آسمونی

پسرم گرسنه بود

با اینکه تجربه ی بچه داری نداشتم اما احساس میکردم باید یرم واست کافی نباشه. یه بار رفتم درمونگاه تا با دکتر مشورت کنم و اگه لازم بود واست شیر خشک بگیرم.خانم دکتر که داشت قرآن می خوند تا بهش گفتم "فکر میکنم شیرم واسه ی بچم کافی نیست و سیر نمیشه " بدون اینکه بپرسه چرا همچین فکری میکنم با لحن بدی بهم گفت حتما خودت دوست نداری بهش شیر بدی میگی شیرم کافی نیست. خیلی بهم بر خورد .با خودم گفتم کدوم مادر که بتونه اما نخواد به بچش شیر بده. با این حرف خانم دکتر بازم همونطور گرسنه میموندی (البته اونموقع که نمیدونستم گرسنه ایی بعدا فهمیدم)   ...
5 مهر 1390

بد خوابی این گل پسر

گل پسرم ! هر شب  خوابوندنت یه کابوس بود برام.خیلی خودتو منو بابایی رو اذیت میکردی تا بخوابی. الان که فکرشو میکنم میبینم شاید بی تجربگی منو بابایی و تنهایی و غربتم به این بد خوابیت کمک میکرد. بعد از ظهر از ساعت 5 که میشد گریه هاتم شروع میشد .فکر کنم حسابی دلت میگرفت . اونموقع ماشینم نداشتیم که بذاریمت توشو یه دوری بزنیم تا دلت باز بشه. از سرویس سیسمونی که آنا واست خریده بودن نی نی لای لایتو با خودم آورده بودم اصفهان. از ساعت 5 که گریه رو شروع میکردی میذاشتمت توشو روی موکت عقب و جلو میکشیدمت.صورتتم میذاشتم سمت پنجره تا بیرونو ببینی و ساکت شی یه شب اونقدر گریه کردی و جیغ زدی که بابایی عصبانی شد و از ترس اینکه مبادا صاحبخونه نارا...
5 مهر 1390

اولین سفر با سپهرجون

بعد از عروسی عمو فرزاد به آناجون گفتم میخوام برم خونم اصفهان .آنا جون میگفتن تو بچه داری بلد نیستی نمی تونی اما من اصرار کردم که برم آخه بابایم اونجا تنها بود و میخواست گل پسرشو ببینه. به خاطر همین پدر جون بلیط هواپیما واسمون گرفتنو من و تو باهم راه افتادیم. خیلی نگران بودم .همش میترسیدم اگه یهو گریه کنی یا شیر بخوای من چی کار کنم. اما خدا رو شکر به خیر گذشت .تو همش خواب بودی. توی فرودگاه بابایی اومد به استقبالمون. ...
16 شهريور 1390

عروسی عمو فرزاد

گفتم که وقتی تو دل مامان بودی رفتمراسم خواستگاری عموجون.حالام نوبت عروسیش بود دقیقا تو 40 روزه شده بودی. وااااای خیلی اذیتم کردی..از عروسی هیچی نفهمیدم مدام تو اتاق بودم و مشغول شیر دادن. طفلکی آناجون خیلی کمکم کردن اما کلا نذاشتی از عروسی چیزی بفهمم. ...
9 شهريور 1390

چطوری مسلمون شدی؟!!!!

خیلی خنده داره مگه نه.اما خوب قراره همه ی خاطراتتو واست بگم اینم یکیشه دیگه. پدر جون اصرار داشتن مراسم ختنه سریع انجام بشه .البته همه موافق کامل بودیم. بابایی که مجبور بود برگرده اصفهان .کلاساش شروع شده بود.پس زحمتو داد به پدر جون.یه خورده که جون گرفتی تقریبا یک ماهگی پدر جونو آنا جونو مامان بزرگ بردنت درمونگاهو کارو یکسره کردن. پدر جون که طاقت نداشتن نرفتن داخل .منم که اصلا نمی تونستم برم .فقط توی ماشین نشسته بودمو وظیفه ی شیردهی رو انجام میدادم. خدا رو شکر خیلی اذیت نشدی. قرار شد دیگه  مهمونی نگیریم.آخه تازه همگی خجالتمون داده بودن.اما بازم هر کسی شنید زحمت کشیدو اومد دیدنت. ...
9 شهريور 1390

جریان اسم گذاری

منو بابایی قبل از بدنیا اومدنت درباره ی اسمای زیادی با هم مشورت کرده بودیم .اما راستشو بخوای هیچوقت به تفاهم نرسیده بودیم. البته اینم بگم چون دکتر سونوگرافی جنسیتتو بهمون نگفته بود کارمون مشکلتر بود. وقتی به دنیا اومدی آنا جون میگفتن اسمتو بذاریم میلاد. اما من دوست نداشتم چون یه بچه همسایه داشتیم اسمش میلاد بود خیلی بچه ی شری بود.گفتم هر موقع صدات کنم یاد اون میافتم. پدر جون میگفتن جواد. نمیدونم چرا این اسمو دوست داشتن.با پوزش از خاله نسترن (چون اسم شوشوش جواد) دوست داشتم اسم امروزی بذارم. بابایی میگفت نیما .اما گفتم با ایمان که پسر عمه ناهید جونه اشتباه میشه. خلاصه تنها چیزی که با هم تفاهم داشتیم تعداد حروف اسمت بود هم من و هم ...
9 شهريور 1390

ماجرای بچه داری من

سپهر جونم! بعد از حدود ١٤-١٥ سال صدای یه بچه تو خونه ی آنا جون شنیده میشد .خاله جون نوشین آخرین بچه ی خونوادمون بود.به خاطر همین به قول معروف تخم دول دولی بودی واسه ی خودت. هیچوقت یادم نمیره یکی دو روز اول به خاطر واکسن خیلی گریه میکردی.پدر جونم توی هال قدم میزدنو از ناراحتی اشک تو چشاشون جمع شده بود. من تا اونموقع بابامو اونطوری ندیده بودم. همش میگفتن یه کاری کنین آروم شه.مام که تجربه ای نداشتیم مدام زنگ میزدیم به عمه نسرین جون.آخه دختر عمه - مریم جون- دو سال بزرگتر از شماست و عمه جون این مراحلو گذرونده بود. مامان بزرگ (مامان بزرگ من ) بنده ی خدا میگفتن میترسم از تجربیات قدیمیا برات استفاده کنم .میگفتن دکترا دیگه اونا رو قبول ندارن...
9 شهريور 1390