بد خوابی این گل پسر
گل پسرم ! هر شب خوابوندنت یه کابوس بود برام.خیلی خودتو منو بابایی رو اذیت میکردی تا بخوابی.
الان که فکرشو میکنم میبینم شاید بی تجربگی منو بابایی و تنهایی و غربتم به این بد خوابیت کمک میکرد.
بعد از ظهر از ساعت 5 که میشد گریه هاتم شروع میشد .فکر کنم حسابی دلت میگرفت .
اونموقع ماشینم نداشتیم که بذاریمت توشو یه دوری بزنیم تا دلت باز بشه.
از سرویس سیسمونی که آنا واست خریده بودن نی نی لای لایتو با خودم آورده بودم اصفهان. از ساعت 5 که گریه رو شروع میکردی میذاشتمت توشو روی موکت عقب و جلو میکشیدمت.صورتتم میذاشتم سمت پنجره تا بیرونو ببینی و ساکت شی
یه شب اونقدر گریه کردی و جیغ زدی که بابایی عصبانی شد و از ترس اینکه مبادا صاحبخونه ناراحت بشه بردت تو حموم تا صدات پائین نره.
از نی نی لای لای که خسته میشدی بغلت میکردمو رات میبردمو لالایی مخوندم گاه روی یه پا بالا و پائین میرفتم تا بخوابی .اونقدر این حرکاتو انجام میدادم که نفسم میرفت.
هرشبی که بالاخره با هزار جون کندن می خوابوندمت خوشحال میشدم انگار به یه پیروزی بزرگ میرسیدم اما فکر شب بعد شیرینی این پیروزی رو از بین میبرد.