سپهرسپهر، تا این لحظه: 22 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

یه پسر آسمونی

ماجرای بچه داری من

1390/6/9 2:44
نویسنده : مامان نسرین
435 بازدید
اشتراک گذاری

سپهر جونم! بعد از حدود ١٤-١٥ سال صدای یه بچه تو خونه ی آنا جون شنیده میشد .خاله جون نوشین آخرین بچه ی خونوادمون بود.به خاطر همین به قول معروف تخم دول دولی بودی واسه ی خودت.ز

هیچوقت یادم نمیره یکی دو روز اول به خاطر واکسن خیلی گریه میکردی.پدر جونم توی هال قدم میزدنو از ناراحتی اشک تو چشاشون جمع شده بود.

من تا اونموقع بابامو اونطوری ندیده بودم.

همش میگفتن یه کاری کنین آروم شه.مام که تجربه ای نداشتیم مدام زنگ میزدیم به عمه نسرین جون.آخه دختر عمه - مریم جون- دو سال بزرگتر از شماست و عمه جون این مراحلو گذرونده بود.

مامان بزرگ (مامان بزرگ من ) بنده ی خدا میگفتن میترسم از تجربیات قدیمیا برات استفاده کنم .میگفتن دکترا دیگه اونا رو قبول ندارن.

خلاصه همه رومچل خودت کرده بودی.

بیدار خوابیهای منم که بدترین قسمت ماجرا بودو در عین حال یه چیز خیلی عجیب اینکه: 

منی که صدای توپم  از خواب بیدارم نمیکرد حالا با کوچکترین صدای نفست بیدار بودم.

شمام که ماشاالله نوبرشو آورده بودی .دقیقا از روی ساعت هر یک ساعت بیدار میشدی و شیر میخواستی.زیبا

همین که بیدار میشدی مامان بزرگ و آنا جونم زودی وسایل شستنتو آماده میکردن و شازده کوچولو رو یه جاییشو !!!!! میشستن .

به لطف این کار همون یه ذره خوابتم میپرید و شروع میکردی به بازی.

یه کوچولو زردی هم داشتی .البته اون اندازه رو تقریبا همه ی  کوچولوها دارن. با این حال شب تا صبح مهتابی بالای سرت روشن بود.نمیدونم من چطوری میخوابیدم با چراغ روشن.!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)