چطوری مسلمون شدی؟!!!!
خیلی خنده داره مگه نه.اما خوب قراره همه ی خاطراتتو واست بگم اینم یکیشه دیگه.
پدر جون اصرار داشتن مراسم ختنه سریع انجام بشه .البته همه موافق کامل بودیم.
بابایی که مجبور بود برگرده اصفهان .کلاساش شروع شده بود.پس زحمتو داد به پدر جون.یه خورده که جون گرفتی تقریبا یک ماهگی پدر جونو آنا جونو مامان بزرگ بردنت درمونگاهو کارو یکسره کردن.
پدر جون که طاقت نداشتن نرفتن داخل .منم که اصلا نمی تونستم برم .فقط توی ماشین نشسته بودمو وظیفه ی شیردهی رو انجام میدادم.
خدا رو شکر خیلی اذیت نشدی.
قرار شد دیگه مهمونی نگیریم.آخه تازه همگی خجالتمون داده بودن.اما بازم هر کسی شنید زحمت کشیدو اومد دیدنت.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی