سپهرسپهر، تا این لحظه: 22 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

یه پسر آسمونی

خرابکاری بزرگ!

چند وقتی بود داشتم باهات تمرین میکردم تا از پوشک بگیرمت. گاهی آزاد میذاشتمو تند تند ازت سوال میکردم. نزدیک خونمون مسجد بود .بابایی گاهی وقتا برای نماز میرفت.اونشب نمیدونم چطور شد هوس کرد گل پسرشو هم ببره. قبلش ازت پرسیدم که گلاب بروتون دستشویی داری گفتی آره و با هم رفتی و کارتو کردی.منم خوشحال از این موضوع و مطمئن از اینکه پسرم تازه کارشو کرده و ترسی نیست همونطور آزاد و رها از بند پوشک فرستادمت مکان مقدس مسجد!!!!!! یکربع بعد بابایی در حالیکه تو رو زده بود زیر یک بغلشو یه موکتم زیر اون یکی بغلش در حالیکه داشت از عصبانیت منفجر میشد اومد خونه و پسرمو  خیلی عصبانی گذاشت رو زمین . نیازی به پرسیدن نداشت کاملا معلوم بود چی شده. ب...
15 آبان 1390

مدل خوابیدن گل پسرم

پسر مامان !قبلا برات نوشته بودم که برای خوابوندنت مجبور شدیم از عمه جون بانوژ یا گهواره بگیریم اینم عکسش. کیف کن ببین چقدر پیشرفته بودی. به گهواره ای که آنا جون واست خریده بودن رضایت ندادی چون کم تکون میخورد.اینو واست راه انداختیم. نتیجش خراب شدن در کمد دیواری خونه ی آنا جون بود که لولاشو خراب کردیم. ...
3 آبان 1390

تنهایی های منو پسرم

سپهر جونم!چند ماهه اولی که بابایی کارشو دوباره شروع کرد باید شیفت میگذروند .یعنی یه روز صبح میرفت تا ساعت٢ یه روز ٢میرفت تا ٧ شب یه روزم ٧ شب میرفت تا ٧ صبح. شیفت عصر و شب خیلی بد بود. منو تو توی خونه تنها بودیم.زمستونم که از ساعت ٥/٤ هوا تاریک میشد. حالا همهی اینا به کنار خوابوندنت خیلی سخت بود.جون عادت داشتی تو چادر بخوابی مجبور بودم یه طرف چادرو میبستم به تخت و یه طرف دیگشو خودم میگرفتم .تکونت میدادم تا بخوابی. بعضی روزها که بابایی شیفت بعدازظهر بود یه ساعت قبل از اومدنش تو رو آماده میکردم لباس تنت میکردمو میذاشتمت تو کالسکتو با هم میرفتیم نزدیک اداره ی بابا .رو صندلی های دور میدون میشستیم تا بابایی بیاد. گاهی هم با هم میرفتیم پ...
30 مهر 1390

بالاخره موفق شدم

گل پسرم!از وقتی شروع به نوشتن وبلاگت کردم هر چقدر تلاش میکردم تا عکساتو با اسکن کردن بیارم تو وبلاگت نمیتونستم.تا بالاخره دیشب باباجون زرنگ و مهربون موفق شد و من امروز اولین عکساتو میذارم. شاید خیلی عکسات با کیفیت نباشن اما یادگاری های خیلی خوبی هستن. پدر جون با تک نوش چه عشقی میکرد.حسابی کیف میکردین. البته الانم همینطوره با این تفاوت که گل پسری دیگه بزرگ شده.دوستاشتناش یخورده تغییر کرده. اینجا پسر مامان تقریبا 5-6 ماهه بودی .صبح ها که آفتاب میتابید تو خونه لباساتو در میاوردم تا یخورده ویتامین Dبگیری. چه کیفی میکردیم باهم .یادته مامانی؟! عجب روروکی داشتی !چقدر ازش استفاده کردی. هرجا میرفتم با خودم میبردم.حتی مثل این ع...
25 مهر 1390

پسری با کمربند زردچوبه ایی!!!

پرستار که فرشته کوچولوی مامانو آورد تا ببینیمش  یه لباس زرد پوشونده بودت.(تو بیمارستان بنت الهدی به دخترا لباس صورتی میدادن و به پسرا زرد) پدر جون تا دیدن گفتن پسرم کمر بند زردچوبه ای داره. هر کسی که میومد دیدنت همینو میگفتن. سپهر جونم پدر جون خیلی دوست دارن .خیلی هم بهت محبت کردنو میکنن.دوست دارم بهشون احترام بذاری و هر کاری تونستی براشون انجام بدی. ...
25 مهر 1390

یه اتفاق خنده دار!

گل پسر مامان!چند روزی بود که موهای خوشگلت بلند شده بود.هی امروز و فردا میکردیم تا ببریمت آرایشگاه. یه روز تصمیم گرفتم خودم موهاتو کوتاه کنم.(آخه مامانی مدرک آرایشگری داره ) خلاصه یه صندلی تو راهرو گذاشتم و آقا کوچولو رو هم نشوندم روش.وسایلمم آوردم.همه چی داشتم .پیش بندو بستمو با آب پاش موهاتو خیس کردم. مثل آقاها آروم و قشنگ نشسته بودی. کارم تموم شده بود.خیلی ناز شدی.همون موقع امیر (پسر همسایه)اومد بالا.یهو وسوسه شدم تا دور موهاتو با ماشین اصلاح خط بگیرم تا کارم کاملا حرفه ای بشه. از امیر خواستم تا ماشین اصلاحشون بیاره. اونم وقتی آورد نگفت این ماشین رو بیشترین درجشه.منم از همه جا بیخبر.و تازه یه اعترافم بکنم تا اونموقع دستم به ما...
24 مهر 1390