سپهرسپهر، تا این لحظه: 22 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

یه پسر آسمونی

بوی ماه مهر

از زمانی که دانشگاهم تموم شده ،وقتی اول مهر میرسه حسابی دلم میگیره. میدونی مادر کلا ما آدما خیلی عجیب غریبیم.تا وقتی تو زمان حال هستیم ازش بهره ی آنچنانی نمی بریم و همش میگیم کی بشه که این شرایط بگذره اما به محض اینکه اون زمان میگذره و به گذشته تبدیل میشه حسرتشو می خوریم و مدام میگیم اگه میشد برگردم به اون موقع .............یا یادش بخیر چه روزگاری بود...................... اما خودمونیم دوست داشتم برمی گشتم به زمان تحصیل .بی خبر از همه ی دنیا و غصه هاش فقط مشکل بزرگ گرفتن نمره ی 20 بود و بس. اینا رو گفتم تا بدونی پسرکم !قدر این شرایطت رو بدون.از لحظاتت بهترین استفاده رو ببر.و در عین لذت بردن اما مثل همیشه سخت کوش و پرتلاش باش.تا آینده ی...
1 مهر 1391

پسرم تولدت مبارک

همیشه نزدیک شهریور که می رسه سرم پر میشه از فکرهای مختلف که چطور برای تولدت جشنی بگیرم که راضی و خوشحال باشی. چند سال پیش که کوچکتر بودی با خاله جونا رفتیم کوهستان پارک و یه دل سیر از وسایل استفاده کردینو بعد هم شام بیرون خوردیم.خیلی به همگی خوش گذشت. تا زمانی که کوچیک بودی از جشن تولد هایی که دوستانمون بودن خوشحال میشدی اما کم کم که بزرگ شدی فقط جمع دوستای خودت برات لذت بخش شدن.یکی دوسال هم این مدلی برای تولد گرفتیم. اما امسال خیلی متفاوت بود.امسال پسرم به سن تکلیف میرسید.دوست داشتم این اتفاق مهم رو حسابی جشن بگیرم و همه ی فامیل و دوستان رو دعوت کنم. اما متاسفانه بابایی بنا به دلایلی راضی نشد.خودت هم زیاد مایل نبودی و تموم نقشه های ...
21 شهريور 1391

سپهر جون و مدرسه ی تیز هوشان

کلاس چهارم دبستان یکی از پر کارترین سال های تحصیل تو دوره ی دبستانت بود. خانم عطری معلم تو و دوست خوب من واقعا سنگ تموم براتون گذاشت.مدام حل مسأله و فعالیت و آزمایش های مختلف علوم.خدا خیرشون بده. کلاس پنجم سال سرنوشت ساز بود.سال رقابت شدید و نفس گیر.طفلی پسرکم چقدر در تکاپو بودی. مرحله ی اول آزمون تیزهوشان رو که دادی تا اعلام نتایج مردم و زنده شدم از مدرسه ی شما خیلی ها قبول شدن. تا مرحله ی دوم دوباره کلاس و دوباره خوندن.اما یهو اعلام کردن آزمون مرحله ی دوم تشریحیه و اونجا بود که انگار تمام زحماتت بر باد رفت.اخه یکی نیست به این مسولین بگه چرا با روحیه ی بچه ها بازی میکنین. روز آزمون از اضطراب داشتم می مردم.هنوز تو از سرجلسه نیومده ...
30 خرداد 1391

وابستگی عجیب!

گل پسرم!وقتی خیلی کوچیک بودی یه عادت بامزه داشتی موقع خواب یا برای انرژی گرفتن انگشت شستتو میکردی دهنتو گوشه ی تیز متکاتو مدام با انگشتت تکون میدادی و با این حرکات آروم میگرفتی. خاله جونا وقتی می خواستن باهات شوخی کنن از راه دور گوشه ی یه روسری رو برات تکون میدادن اونوقت قیافت دیدنی بود.چشمات درست مثل معتادا خمار میشد و انگشتت میرفت دهنت و دیگه شلوغ نمی کردی .یه گوشه میشستی و انرژِی میگرفتی. نمی دونم چه عادتی بود که داشتی .بزرگترا میگفتن شاید بخاطر اینه که کم شیر مادر خوردی و غریزه ی مکیدنت کامل نشده .اما اینطوری نبود چون صدفی که دوسال کامل شیر خورده هم مثل شماست و انگشت می خوره. هر چی بود که وقتی می خواستی یری پیش دبستانی بهت گفتم اگه...
31 ارديبهشت 1391

یاد باد آن روزگاران

همیشه اولین روز مهر دغدغه داشتیم.من دنبال سبد گل و بابایی در تلاش تا به قول خودش منو از این تکلفات نجات بده.اما همیشه پیروز من و پسرم. اول مهرها روز دلگیر و در عین حال لذت بخشی بودن.دلگیر به خاطر جدایی از گل پسر و نگران از اینکه معلمت چه طور خواهد بود .دوستات چطور. وشاد و لذت بخش به خاطر بزرگ شدن پسرم. همیشه بابایی طفلی ما رو میرسوند مدرسه و یه ساعتی از اداره مرخصی میگرفت و ما رو همراهی میکرد .و زحمت عکس و فیلمتو میکشید .اما وقتی میدید من دست بردار نیستم و به این زودی ها مدرسه رو ترک نمی کنم میرفت. من میموندمو هیاهوی تو دوستات. اینم یکی از اولین روزهای مهره.آماده و مهیا از زیر آیینه و قرآن ردت کردم و منتظر برای رفتن . از ای...
23 فروردين 1391

گل پسرم تولدت مبارک.

پسر گلم تا سن ٦ سالگیت جشن تولدات یه مهمونی خودمونی بود که خاله جونا و پدر جونو آنا جون بودن.خوش میگذشت. به مناسبت ورودت به کلاس اول و جشن ٦سالگیت یه تولد بزرگ ترتیب دادیمو همه ی فامیلو دعوت کردیم.(عکساشو باید جمع و جور کنم تا برات بذارم) چون من تو اون مهمونی خیلی جوش زدم و...........باباجون گفت دیگه نمی خواد این مدلی جشن بگیری .مهمترین دلیلشم این بود که چون ما مشهد نبودیم مهمونی رو خونه ی آنا جون گرفتیمو حسابی همه رو انداختیم تو زحمت. خلاصه از اون سال به بعد خونه ی خودمون واست جشن میگرفتیم با گروه دوستان و همکلاسیهات و دوستان خودم.اونم عالمی داشت. این کیک خوشگل مربوط میشه به تولد ٩ سالگیت.بعد از این تولد ازم خواستی تا جشن تولدات فقط د...
8 بهمن 1390

پسر شیطون من!

یادش بخیر.اینجای قشنگ نزدیک اردوگاه باغرود نیشابوره.یکی از جاهایی که وقتی میخواستیم یه دوری بزنیم و هوای تازه کنیم میرفتیم. اینجا شیطونیت گل کرده بود می خواستی از درخت بری بالا!!!!!!!!!!! همین جا 5شنبه ی گذشته کانون زلزله بود. اینجا هم کوه های اطراف باغروده.یه روز سرد با یه آفتاب خوب تصمیم گرفتیم بریم تا بادبادکی که با بابایی ساخته بودینو هوا کنی. ببین چه ژستی گرفتی!!!!! خیلی خوش گذشت.چایی هم برده بودیم که تو اون هوا می چسبید.   ...
3 بهمن 1390