بابایی خجالتی
خاله جون(خاله ی من ) تو اتاق پیشم بودن که بابایی با یه دسته گل اومد. خاله جون گفتن من میرم بیرون شما راحت باشین.
منتظر بودم باباجون با یه حرف عشقولانه ی خوشگل دردی که کشیده بودمو آروم کنه.اما افسوس .امون از این مردای خجالتی.
نه بابا نه حرفی نه حرکتی هیچی.
وقتی دیدت خیلی خوشحال شد بغلت کرد البته با ترس و لرز.چون خیلی کوچولو بودی.
گل پسر مامان اینو از من داشته باش :همیشه احساستو برای خونوادت راحت و بدون هیچ خجالتی بیان کن.بذار اونا بدونن چقدر دوستشون داری.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی