سپهرسپهر، تا این لحظه: 22 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

یه پسر آسمونی

یه تلنگر خدا!!

1390/10/30 1:10
نویسنده : مامان نسرین
1,055 بازدید
اشتراک گذاری

امروز بعد از مدتها یه خواب نیمروزی داشتیم ،خوابی که بیداریه دلهره آوری داشت.

ساعت ٤و ده دقیقه بود که یهو با یه صدای وحشتناکی چشمامو باز کردم.اول فکر کردم برای ساختمون بغلی که دارن میسازنش لودر آوردن ،اما دیدم نه تکونها خیلی وحشتناکتر شد طوریکه در کشویی کمد لباس شروع کرد به باز و بسته شدن .

صداش خیلی ترسناک بود. همون موقع صدف بیدار شد.سعی کردم آروم برم طرفشو بغلش کنم چون میدونستم اگه یخورده شتابزده این کارو انجام بدم میترسه و گریه میکنه.

از اتاق اومدم بیرون.سپهرم رو تختش بود .چشماشو باز کرده بودو هاج و واج نگاه میکرد.فقط تونستم بهش بفهمونم پاشو سریع.

از بیرون صدای صحبت بلند می اومد.فکر کردم نه پس حتما ساختمون نیمه کاره فرو ریخته که این طور همهمه شده.که بهزاد از رو بالکن اومد تو و گفت فهمیدین زلزله اس.

خدای من فقط خودت میدونی که چقدر ترسیدم. نه فقط برای خودم نه.برای همه برای بچه هام، خانوادم،

..........تنها چیزی که تونستم بگم یا فاطمه ی زهرا بود و یا امام هشتم

تلفن زنگ زد خاله نسترن بود با یه دنیا ترس تو صداش.بهش گفتم ملتمسانه از خونه برین بیرون.فقط برین بیرون و خونه نباشین.

به آنا جون زنگ زدم جواب ندادن ،موبایلو هم همینطور.بلافاصله دلم شروع کرد به جوش زدنو فکرم رفت به جاهای بد.با خودم گفتم حتما آنا جون رفتن روضه و پدر جون تنها بودن و یهو ترسیدنو ......

وای از فکر بد.خاله نوشین زنگ زد .اونم حسابی ترسیده بود اونم دنبال آنا جون بود.ازش خواستم حتما از خونه برن بیرون.

مامان بزرگ زنگ زد.پیرزن بنده ی خدا تک و تنها بوده و حسابی ترسیده بود با گریه برام از اوضاعش صحبت کرد.

سریع شروع کردیم به لباس پوشیدن با دست و پای لرزون.بابایی که خیلی موافق عجله کردن نبود اما من داشتم دویونه میشدم.

تو ماشین مدام تماس گرفتیم آنا جون جواب نداد.با پدر جون (بابای بابا)صحبت کردیم خوب بودن.

رسدیم جلوی خونه ی آنا جون خبری نبود.چراغ ها خاموش بود وماشین هم نبود.بابایی گفت حتما رفتن خارج از مشهد.کفری شدم مگه میشه مامان با اون کمردرد مگه میتونه بره.

رفتیم خونه ی مامان بزرگ.خدا خیرش بده همسایشون اومده بود پیششون.

بد از کلی وقت و کلی جوش زدن بالاخره آناجون تماس گرفتن و گفتن که رفتن خارج از مشهد و اصلا از زلزله خبر نداشتن.

خدارو شکر همه خوبیم.همه ی همشهری هام همه ی انسان های دوروبرم.

خدا جونم چه کردی.؟!می خواستی تلنگری بزنی؟بگی که بهوش باشین .ممکنه در عرض چند ثانیه همه چیتون کن فیکون بشه.اصلا نه چیزی از خودتون بمونه ونه از چیزی که بخواد نابود بشه؟!!!!!!!

خدا جونم هیچوقت تا این اندازه مرگ و از نزدیک حس نکرده بودم.هیچوقت تا این اندازه آماده نبودنمو برای این سفر درک نکرده بودم.فکر نمیکردم طوری راهی این سفر بشم که اصلا آماده نباشمو توشه ای نداشته باشم .

خدای مهربونم دستم خالیه.خالیه خالی .شرمنده تو و مهربونیتم .مهربونم کمکم کن تا بعد از این شروع کنم به بستن توشه ی سفر.اینبار که فرصتی دادی و قطار منو حرکت دادی بدون من و ما.اما دلسوزم !تا اون لحظه ای که دوباره قطار به ایستگاه زندگی من برسه و مامور قطار منو به کوپه ام هدایت کنه ،ازت میخوام کمک کنی تا چمدون سفرمو  پربار ببندم.پر از خوبی ،صفا،دعای خیر.

خدایا همه ی بنده هاتو دریاب.الهی آمین

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

آرزو(مامان نیکی)
30 دی 90 14:13
وااای این نوشته ات چقدر دلم رو هری ریخت پایین راست گفتی نمیدونم با این اوضاع و احوال ما چه میکنیم خدا به دادمون برسه عزیزم رفتی حرم ما رو هم دعا کن


درسته از دیروز و از همه مهمتر این لحظه که همون ساعت حادثه است بارها با خودم گفتم اگه یهو همه چی تموم بشه چی میشه ؟وااااای از اون روز.
چشم اگه امام رضا قبول کنه نائب الزیاره ی شما هستم.