یک حرف درگوشی
چند روز پیش وقتی تو ماشین بابابایی تنها بودیم بهش گفتم به این فکر کردی که چقدر سپهر از ما دور شده دیگه تو خونه خیلی کم با هم هستیم .وقتی از مدرسه میاد اونقدر خسته اس که به زور ناهار خورده نخورده میره می خوابه .وقتی اون خوابه ما از خونه میریم بیرون دنبال کارامون و قتی هم بر میگردیم شاید فقط یک ساعتی کنار هم باشیم و باز سپهر می خوابه و اصلا نمی بینیمش.
بابایی گفت دیگه کم کم باید به این وضعیت عادت کنی.چند سال دیگه نوبت سربازی و بعد هم دانشگاهه و بعد هم کلا خونه زندگیش از ما جدا میشه.
یهو بدجور دلم گرفت.صورتمو کردم سمت پنجره تا بابا متوجه ریختن اشکام نشه.
چرخۀ زندگی دقیقا یک مسیر رو برای همه طی میکنه و تا زمانی خودت مسافر این مسیر نشی متوجه سختیش نمیشی.
خداوندا ! هر آنچه که خوبیست برای فرزندم مقدر فرما.آمین
پارک تندوره درگز---لباس تنتو خودم دوختم قبل از به دنیا اومدنت
اینجا اصفهانه و خونۀ دانشجویی من و بابایی.طبق معمول بابا با گذاشتنت روی لحاف و تشک ها جیغ منو بلند کرد.آخه می ترسیدم که یهو تکونی به خودت بدی و بیافتی.
اینم خاطرۀ یک روز خوب خدا !!!